میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت