نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم