میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟