در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست