من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند