کربلا
شهر قصههای دور نیست
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند