گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان