بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش