بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
خدا این بار میخواهد سپاهش خار و خس باشد
برای خواری دشمن همین بایست بس باشد
جمعه حدود ساعت یک، نیمهشب، بغداد...
این ماجرا صدبار در من بازخوانی شد
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
گرد و خاکی کردی و بنشین که طوفان را ببینی
وقت آن شد قدرت خون شهیدان را ببینی
تصور کن تو در سنگر، وَ داعش در کمین باشد
تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
اصحاب حسین در خطر، میمانند
امثال حبیب بیشتر میمانند
سینهها با سوختن، ارزندهتر خواهند شد
شمعها در عمق شب، تابندهتر خواهند شد
نشان در بینشانیهاست، پس عاشق نشان دارد
شهید عشق هر کس شد مکانی لامکان دارد
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
همواره نبرد حق و باطل برپاست
هر روز برای مسلمین عاشوراست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
در راه امام حق علمداری کن
ای پیرو مرتضی علی! کاری کن