سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت