عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت