هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی