حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش