گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش