من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش