گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش