گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش