گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش