سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش