در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش