ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش