تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش