گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش