هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش