گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش