گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش