گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش