گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش