گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
کو یک نفر که یاد دلِ خستگان کند؟
یا لا اقل حکایت ما را بیان کند...
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد...
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش