دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
اگر چه خانه پر از عکس و نام و نامۀ توست
غریب شهری و زخمت شناسنامۀ توست
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت