صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت