تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت