خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم