میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت