عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا