از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت