خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید