نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا