او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست