در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت