میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
جمعه حدود ساعت یک، نیمهشب، بغداد...
این ماجرا صدبار در من بازخوانی شد
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم