مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست