ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
با اینکه دم از خطبه و تفسیر زدی
در لشکر ابن سعد شمشیر زدی
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود