ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود