سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو