پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
چگونه وصف کنم شاعرانه کیست علی؟
شبیه نیست به غیر از خودش؛ علیست علی
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود