وقتی که زمین هنوز از خون دریاست
در غزه، یمن، هرات... آتش برپاست
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی