تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم