در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را