در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر